همه شب دلم با کسی می گفت
سخت اشفته ای ز دیدارش
صبحدم با ستارگان سپید
می رود می رود خدا نگهدارش
من به بوی تو رفته از دنیا
بی خبر از فریب فرداها
روی مزگان نازکم می ریخت
چشمهای تو چون غبار طلا
تنم از حس دستهای تو داغ
گیسویم در تنفس تو رها
میشکفتم ز عشق و می گفتم
هرکه دلداده شد به دلدارش
ننشیند به قصد ازارش
برود چشم من به دنبالش
برود عشق من خدا نگهدارش
اه اکنون تو رفته ای و غروب
سایه می گسترد به سینه ی راه
نرم نرمک خدای تیره ی غم
می نهد پا به معبد نگهم
می نویسد به روی هر دیوار
ایه هایی همه سیاه سیاه
صورت نوزاد متولد شده سفید و گرد بود. او پسری بود آرام با موهای مشکی مخملی و چشمهای درشت و سبزی که با دیدگان خیرهاش به اطرافیان مینگریست و توجه به همه خانواده بلکه غریبهها را نیز جلب میکرد. گوشوارهای گوشتی در کنار گوشش بود. با ورود این نوزاد پسر هفت شبانه روز شادی و جشن در خانه ما برقرار بود. خداوند پس از سه فرزند دختر او را به ما داده بود. هر کس نامی را برای او پیشنهاد میکرد. تا عاقبت تورات قدیمی موروثی خانوادگی نام یازده پشت قبلی را به نام او رقم زد. مادر عزیزم دیگر کمتر فرصت پرداختن به درس و مشق ما را داشت و تمام وقتش به خانهداری و بچهداری و شب بیداری میگذشت پس از آن سال به کلاس سوم ابتدایی رفته بودم . ماه مهر رو به اتمام بود و برگهای درختان از سبز به زرد و قرمز و طلایی تغییر رنگ میدادند. هوای دلچسب پاییزی آبان ماه، تغییر فصل با رشد جسمانی و شروع بلوغ برایم همراه بود. در مدرسه خانم معلم از روی مطالب کلاس فارسی درس میداد و ما را تشویق میکرد. تصاویر کتاب را نقاشی و با خط زیبا و ریز و درشت کتابنویسی کنیم. در این شرایط فرصت و وقت مادرم کم و کمتر میشد و مشغله کاری زندگی آنقدرها مجال کمک به ما را نداشت. با شروع آذرماه هوا کم کم سردتر شد. از دبستان که با همکلاسهایم به خانه میآمدیم تمام برگهای زرد و خشک درختان چنار مسیر راهمان را زیر پا لگد میکردیم. اگر برگی جا میماند دوباره برمیگشتم و آن را له میکردم صدای خشک و قرچ شکستن آن حال مرا جا میآورد. سرم رو به آسمان و اطراف بود که آیا برگی دیگر در راه است یا نه.
ادامه مطلب ...