پوریم

آن زمان که آدم خلق شد هرگز در این فکر نبود,روزی خواهد آمد که باید زمین را ترک گوید

پوریم

آن زمان که آدم خلق شد هرگز در این فکر نبود,روزی خواهد آمد که باید زمین را ترک گوید

סיפור אמיתי یک داستان واقعی(یاداشت هفتاد و چهارم)

 

   

نمی دانم آیا شما به تقدیر معتقدید ؟ و آیا تا به حال به تقدیر و یا به عبارت دیگری به قسم فکر کرده اید؟
بسیاری از حوادث زندگی ما را ، تقدیر رقم می زند،بی آنکه خود ما مطلع باشیم.گاه بی آنکه متوجه باشیم ، ناگهان خود را در دریایی از رویدادها، ماجراها، و داستان های گوناگون زندگی، غرق می بینیم.
آری، زندگی همیشه برای ما قصه می سازد و یکی از همین داستان های واقعی زندگی ، انگیزه ای برای نوشتن این داستان شد. چندی پیش از کنار پیاده رو عبور می کردم با خود فکر می کردم از چه مسیری عبور کنم تا راهم به منزل نزدیک تر شود . تصمیم گرفتم به دست جلو پیش بروم و به طور مستقیم راهم را ادامه دهم در کنار پیاده رو صحنه ای توجهم را جلب کرد. زن جوانی روی زمین نشسته بود و با یک دست کودک نوزادی را در بغل گرفته بود .شیشه شیر کثیفی که مگس های زیادی اطراف آن را احاطه کرده بودند، در دست های ناتوان کودک بود و گاهگاهی از مایع بد رنگ و کثیف درون شیشه می نوشید . دست دیگر مادر به سوی مردم دراز بود، به سوی رهگذران، به سوی رهگذرانی که هر کدام به دنبال داستان زندگی خود روان بودند. آن زن با این حالت زار و خسته و آن نگاه توخالی و بی تفاوت ، همچنان به تکدی گری مشغول بود . کودک کوچک دیگری که همراه زن بود روی لبه پلکانی که کنار پیاده رو قرار داشت ، مشغول بازی بود. موهای طلایی دختر کوچک که شاید دو یا سه ساله داشت .زیر نور آفتاب می درخشید و صورت زیبا و معصومش ، با لبخندی شاد پر شده بود و در دنیای کودکانه اش ، بی توجه به آینده نامعلومی که در پیش رو داشت ، غرق بازی بود. ناگهان برجای خشکم زد .دخترک زیبا روی بالاترین نرده پلکان کنار پیاده رو ، که ارتفاع زیادی داشت، رفته بود و همچنان مشغول بازی و شیطنت بود و بی توجه به خطر جدی که او را تهدید می کرد، روی آن سکوی بلند، جست و خیز می کرد. کودک ، لحظه ای آرام و قرار نداشت و هر آن ، در آستانه سقوط قرار داشت.برای لحظه ای چشمانم به طرف مادر کودک و یا نمی دانم زنی که همراه دختر کوچک بود ، برگشت . زن همچنان بی خیال و بی تفاوت با آن که نگاه تو خالی ، دور دست ها را نگاه می کرد و هیج توجهی به دخترک و موجودیت او نداشت.انگار نه انگار که اصلاً کودک را می شناخت .ناگهان کودک حرکت تند دیگری کرد روی لبه نرده پلکان بلند، که میدان فاطمی را به کوچه بن بستی متصل می کرد، قرار گرفت. اختلاف ارتفاع زیادی بین میدان فاطمی و آن کوچه بن بست وجود دارد و کودک خوردسال، درست روی آن لبه نرده پلکان به جست و خیز مشغول بود.
خدای بزرگ! کودک در آستانه سقوط بود. ناگهان چیزی مثل برق از مغزم گذشت، مثل برق و باد فاصله چند قدمی را که مابین من و کودک بود، طی کردم آنچه در این چند ثانیه اخیر طی شد، به نظرم قرنی آمد.
به چشمانم می دیدم که کودک کوچک، این دخترک زیبای موطلایی، مثل بادکنکی در آسمان سرگردان است و خدا خدا می کردم که برای نجاتش دیر نشده باشد . ای خدای مهربان این کودک زیبا و بی گناه ، آرزوهای زیادی در سر داشت و دنیای کودکانه او، باید در جایی امن تر و پاک تر از گوشه خیابان ، و با مادری مسئول تر و دلسوز تر از این زن ، سپری می شد . با سرعت دویدم و کودک را در هوا قاپیدم . انگار زمان متوقف شده بود. دست هایم بازوی نرم و نازک دخترک را گرفت و جثه کوچک او را بالا کشیدم . خدا را هزار بار شکر کردم که به موقع رسیدم .دخترک مثل پر نرم و سبک بود .هنوز لبخند شیرینی بر لب داشت .شاید به طور ناخودآگاه ، این لبخند شیرین ، بازگشت او به دنیای بی کران و بی انتهای ما آدم ها بود. دخترک کوچک به دنیای زشت و زیبای ما بازگشت. اما به راستی سرنوشت این کودک و کودکان مشابه او که در دنیای بزرگ ما کم هم نیستند، چه خواهد شد؟ کدامین بالش نرم و گرم ، چهره زیبای او با آن موهای طلایی درخشان را در خود خواهد گرفت؟ و کدام بستر، بستری امن و راحت برای او ، و کدام خانواده ، خانواده ای مهربان و دوست داشتنی برای او خواهد بود؟
وقتی کمی به خود آمدم و کودک را بار دیگر سالم دیدم و او را به کنار مادرش برگرداندم ، هزاران بار خدا را شکر کردم که به طور اتفاقی از آن مسیر رد شدم و تا مدت ها نتوانستم ماجرای کوتاه مدت ، اما عمیق آن روز را فراموش کنم و تصور می کنم هرگز این حادثه از خاطرم محو نشود چرا که این خاطره هزاران سئوال در ذهنم بر جای گذاشت.
به راستی چرا مادر این کودک ، پس از بازگشت دوباره طفل به این دنیا، کوچک ترین عکس العملی از خود نشان نداد؟ و با همان نگاه بی تفاوت، بدون هیچگونه حرکتی، همچنان به افق دور دست خیره مانده بود. یعنی به راستی بود و نبود این کودک در این دنیا برای او یکسان بود؟ و یا این که شاید این زن، مادر واقعی این طفل نبود که در این صورت حتی به خاطر انسانیت هم، دلش به حال طفل نسوخت .چرا که شاید، از فرط بدبختی انسانیت هم در وجود این زن سیه روز، مرده است.
به سمت زن رفتم و یک صدا با مردمی که شاهد ، این ماجرا بودند، پرسیدم : "چرا بچه را نگرفتی ؟ مگر بچه ات نبود؟ حتی اگر فرزند تو هم نبود، چرا مواظبش نبودی و حرکتی برای نجاتش نکردی؟" اما نگاه بی فروغ زن ، هنوز هم به آن دور دست ها خیره شده بود . همچنان که پاسخ سئوالات ما هم به این راحتی و نزدیکی نیست . پاسخ به زندگی زن بی پناه و تیره روزی که در کنار خیابان تکدی گری می کند و پاسخ به زندگی کودکان بی گناهی که به جای بهره بردن از یک زندگی آرام و شاد، اوقاتی ناامن و نامطمئن را در گوشه و کنار خیابان می گذرانند . به راستی برای کمک به این همنوعان چه باید کرد؟  

 

شرگان احدوت

אני לא יודע אם אתה מאמין בגורל?
רב של האירועים בחיינו, סימני כבוד, ללא הצורך שלנו לדעת. לפעמים בלי להבין, פתאום הים של אירועים, סיפורים, וסיפורים על חיים, אנחנו נטבע.כן, החיים תמיד גורמים לנו אחד מהסיפורים של סיפורי חיים אמיתיים, הייתה מונע לכתוב את הסיפור הזה. לא מזמן חציתי את המדרכה, חשבתי על מה שאני עובר נתיב הדרך שלי יותר קרוב לבית. אני החלטתי ללכת קדימה ולהמשיך בדרך שלי לאורך המדרכה ישירות בסצנה שמשכה את תשומת לב.. האם היה מוטל על צד השני, עוברים ושבים היה הנפשי שבא בעקבות סיפור חייו.ילד קטן עם אישה אחרת צעד בשולי המדרכה, שבו שחק.פתאום היא עזבה על גבי מעקה מדרגת יפה לאורך המדרכה, הגובה היה גדול, זה נעלם, ומשחקים מלוכלכים ועדיין היה מודע לסכנה שאיימה עליו, על הבמה המוגבהת, לדלג אמר. ילד, והיו לו רגע של שקט, וזה היה על סף הקריסה. עיניים לרגע ולא ידעו שאמו של הילד והילדה הקטנה חזרה.גרם מדרגות ארוך שמחבר את המבוי הסתום, רחוב להיות מנותח. פרש גבהים גדול בין השדה והמבוי הסתום הפאטימית קיים ותינוק l, ממש על קצה מעקה המדרגת נאלץ להיעדר ממקומות עבודה.אלוהים! הילד היה על סף קריסה.
לעיניי ראו ילד קטן,  הבחורה היפה הזאת, כמו בלונים בשמים, ואלוהים לבדו תהיה מאוחר מדי כדי להציל אותו.רצתי במהירות לילד  האוויר. כאילו זמן עצר המלכה. הידות שלי רכות ודק זרוע ולקח את הגופה הקטנה משכו אותו.נערת עולם מכוער ויפה קטן חזרנו.איזה כריות רכות וחם, פניות היפות נוצצות בשיער זהוב בצוואתו? איזו מיטה, להישאר בטוחים ונוח לו, ומשפחה אחת, המשפחה תהיה נעימה ואוהבת אותו?אני חושב שהאירוע הזה לעולם לא ייעלם מזכרוני את זכרם של אלף שאלות שנותרו בזכרוני.מדוע אמו של הילד, חזרתו של הילד לעולם הזה, לא הראה תגובה הקלה? ובה באדישות, ללא כל תנועה, עדיין מביטה באופק הרחוק.או אולי האישה הזאת, אמו של הילד הזה לא הייתה נכונה במקרה זה, גם את אנושיותו, לבו היה ילדי . מאז אולי אומללותן של נשים שחורות אנושות FRT בימים אלה, מת.מבלי להביט בה, אבל האישה עדיין בהתה למרחקים. כאת התשובות, ולכן אינו יכול לסגור בקלות.מה שבאמת יעזור לברנש הזה? 

نظرات 8 + ارسال نظر
وحـــیده جمعه 22 دی‌ماه سال 1391 ساعت 10:56 ب.ظ http://hamishe-eshgh.blogsky.com/

سلام ارشا جان
انشاالله خوب و خوش باشی دوست خوبم..
خدا هیچ چیز رو بیهوده به جریان نمیندازه.
همونطور که گام های فردی و رو به اون مسیر کشونده...
قادره کودکی بی پناه و بی حامی رو توسط انسانی عزیز و از خطر دور نگه داره
:S004:]فدای او که مهربون ترینه

سلام
ممنونم که اومدی پیشم

nika یکشنبه 24 دی‌ماه سال 1391 ساعت 05:31 ب.ظ http://shinestar.blogsky.com

قشنگ بووود
به منم سربزن آپم
وبم خلوت شده

حتماًمیام

یــه عالــم آرزوـــ پنج‌شنبه 5 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 01:33 ب.ظ http://www.lovergirl2.blogfa.com

تقدیر....واژه ی غریبیه...

بسیاز زیبا...

چشمهاتون زیبا می بینه.

افسانه جمعه 6 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 04:43 ب.ظ http://gtale.blogsky.com


رسم زمانه است

اگر نرم باشی تو را له میکنند

اگر خشک باشی تو را میشکنند

خوشحال شدم که اومدی.

nika سه‌شنبه 10 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 11:31 ق.ظ http://shinestar.blogsky.com

خودمم نمیدونم چرا وبم اینجوری شده

نشالله درست میشه.

وحـــیده دوشنبه 16 بهمن‌ماه سال 1391 ساعت 10:57 ب.ظ http://hamishe-eshgh.blogsky.com/

سلام ارشا جان
خوبی؟
کجایی؟؟
فکر میکردم بیام با دو سه تا پست به روزی!
پس همچین هم کم پیدا نودم مثل اینکه!!
.
.
آپـــممم
خوشحال میشم بیایی
منتظر پست ها و حضورت هستم عزیز

حتماً میام.

یه عالم آرزو چهارشنبه 16 اسفند‌ماه سال 1391 ساعت 03:32 ب.ظ http://www.eshgheavalam.blogsky.com

__________@@@@@@___________@@@@@
_______@@@________@@_____@@_______@
________@@___________@@__@@_______@@
________@@____________@@@__________@@
__________@@________________________@@
____@@@@@@___________________@@@@@@@
__@@@@@@@@@_________________@@@@@@@
__@@______________________________________@@
_@@_________________@@@@@________________@@
_@@________________@@@@@@_______________@@
_@@@______________@@@@@@______________@@@
__@@@@_____________@@@@____________@@@@
____@@@@@@______________________@@@@@@
_________@@_________________________@@
________@@___________@@_____________@@
________@@@________@@@____________@@
________@@@______@@@__@__________@@
_________@@@_____@@@___@@@@@@@
__________@@@@@@@
___________________@
____________________@
_____________________@
______________________@
______________________@
______________________@____@@@
____________@@@@___@@__@__@
_____________@____@@_@__@__@
______________@@@____@_@@@
_______________________@
______________________@
آپــــــــــــــــــــــــمــــ


قـــهر کردید؟؟؟دیگه تحویل نمیگیریدا!!!

سلام
امیدوارم حالت خوب باشه.
منو ببخش مدتی است سرم خیلی شلوغه نمی تونم زیاد بیام.

حسرت باران جمعه 6 اردیبهشت‌ماه سال 1392 ساعت 11:02 ب.ظ http://rain135.blogfa.com

هر کسی را در این جهان سهمی است

تا که در سهم ما سهیم شود؟

سهم ما حیرتی، گلی، شعری...

منتظرما دوست خوبم

زیبا بود.
حتماً میام!!!!

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد