پوریم

آن زمان که آدم خلق شد هرگز در این فکر نبود,روزی خواهد آمد که باید زمین را ترک گوید

پوریم

آن زمان که آدم خلق شد هرگز در این فکر نبود,روزی خواهد آمد که باید زمین را ترک گوید

הקרוב של שמש השנה החדשה حلول سال نو شمسی(یاداشت هفتاد و نهم)

 

با سلام،
 احتراما حلول سال نو شمسی و آغاز فصل بهار را خدمت شما دوستان عزیز صمیمانه تبریک عرض می‌نمائیم و از حداوند منان سالی سرشار از موفقیت و برکت و سربلندی را آرزومندیم.
انشااله که در پرتو حمایت حداوند یگانه، حداوند موسی کلیم اله (ع)، عیسی مسیح اله (ع) و محمد رسول اله (ص)، سال 1393 برای تمامی ایرانیان از هر نژاد و قوم و مذهب سالی پربار و پربرکت باشد. توفیقات الهی را برای شما و همگی خدمتگزاران ایران عزیزمان از حداوند سبحان خواستاریم. 

 

היי,
 
קרן תמיכת  ייחודי Hdavnd ר ' משה , ישו , אללה (שלום)ומוחמד רסול אללה  ,השנה 1393 עבור כל האיראניםואנשים מכל גזע ודתושנה מבורכת והפורה בפורומים שלנו באור של הרפובליקה האסלאמיתוהחוכמה והתקווהמ.אלוהים האדיר לך ולכל אנשי הצבא שלנו קורא איראן.

אני אוהב את אשתי دوست من همسر من (یاداشت هفتادو هشتم)

 

 

 

  چارلتون هستون هنرپیشه مشهور – قبل از اینکه در نقش "حضرت موسی" و "بن هور" ایفای نقش کند.مرد جوان عاشقی بود که .... 
 

پاییز سال 1941 به دانشگده "نورت وسترن" وارد شدم . در آن زمان پسری بودم خجالتی ، لاغر، با لباس های مندرس و فقیرانه و با 300 دلار پول که آن را هم انجمن تئاتر "وینتکا" برای خرج تحصیل در اختیارم گذاشته بود. در رشته تئاتر مشغول به تحصیل شدم. یکی دو روز اول شروع کلاس ها ، پشت سر دختری به نام "لیدیا کلارک" می نشستم . از پشت سر فقط می توانستم دسته موهای پر پشت و مشکی او را ببینم ، که همین مرا مجذوب کرده بود. از موهایش حدش می زدم که "ایرلندی" باشد او روی میزش خم می شد تا از درسهای استاد یادداشت بردارد و من هم عاشق و مبهوت پشت سر او می نشستم و تنها از "او" یادداشت بر میداشتم! توجه او تنها به درس بود و توجه من تنها به او. زنگ های تفریح موفق می شدم تنها جملات کوتاهی را با او رد و بدل کنم:
-سلام چه کار می کنی؟
اما نمی دانستم که چطور می توانم ارتباطمان را بیشتر کنم. من قبلا ً هرگز با هیچ دختری از در دوستی و آشنایی وارد نشده بودم . دخترها انتظار داشتند که آنها را برای شام بیرون ببری و با ماشین آنها را به منزلشان برسانی ، اما من هیچ پولی نداشتم ، نه ماشین داشتم و نه اهل رقص بودم .آه دخترها؟ هیچ چیزی از آنها نمی دانستم.
اما به قول معروف ، قسمت اینگونه بود که :... من و "لیدیا" در هنگام تمرین نمایشها با هم بودیم .من در نقش یک عاشق قرون وسطی با آن لباس های تنگ و موهای مجعد و خنجر به کمر بازی می کردم و او در یک قطعه خشک و خشن انگلیسی ایفای نقش می کرد.
هنگام تعویض لباس ،"لیدیا" از من می پرسید که بهتر است چطور اولین جمله نمایش خود را آغاز کند و از من نظری می خواست . نمی دانستم که آیا او هم با این کار می خواست به پیشبرد "قسمت" و سرنوشت ما کمک کند؟ او یک بار آمد و به من گفت که به محض ورود به صحنه باید این جمله را بگویید:
-"مینی" قورباغه من مرده!
خوب البته که من می دانستم بهتر است او چطور جمله را ادا کند، من در اجرای نقشهای مختلف مهارت داشتم.
گفتگوها را خوب شروع می کردم اما نمی دانستم چطور با آن پایان دهم. در شب افتتاحیه نمایش، پس از ایفای نقش یک مرد قرون وسطایی، به این تنیجه رسیدم که بسیار بد و ناپسند بازی کرده ام به اتاق رخت کن رفتم و با ناراحتی گوشه ای نشستم که ناگهان "لیدیا" به سراغم آمد و گفت:
-به نظر من خیلی عالی بازی کردی!
ولی حرفهای او را باور نمی کردم . در حقیقت "لیدیا" با سیاست زنانه خود مرا از خودش نمی رنجاند و ناراحتم نمی کرد. به این ترتیب بود که من بالاخره به خودم جرات دادم و با صدای لرزان و گرفته به "لیدیا" گفتم:
-می خواهم بگویم که ...می خواهم راجع به یک چیزی با تو حرف بزنم . موافق هستی که برویم قهوه بخوریم و بعد من حرفم را بزنم؟
بله، او گفت که موافق است . اما بعد وقتی که ما به سمت یک رستوران راه افتادیم، یادم افتاد که هیچ پولی ندارم . حتی یک سکه هم پول نداشتم . نمی توانستم به آن زیبا روی بهشتی که کنارم ایستاد بود بگویم که پول ندارم تنها کاری که می توانستم انجام دهم این بودکه در دل دعا کنم که بین راه یکی از دوستانم را ببینم و مقداری پول غرض کنم. خوشبختانه دعای من مستجاب شد یکی از دوستانم به نام "بیل سوینی" را دیدم که 25 "سنت " به من قرض داد انشااله که نامش جاودان بماند!
من و"لیدیا" چای خوردیم، چون خوردن چای بیشتر طول می کشید (و به غیر از این ما می توانستیم چند بار به صورت رایگان آب جوش بگیریم و چای بنوشیم!)
به هر حال ما دو ساعت تمام در رستوران نشستیم و حرف زدیم. در مورد هر چیزی صحبت کردیم بالاخره من او را به خوابگاهش رساندم و راه خانه را در تاریکی مطلق خیابانها پیش گرفتم در حالی که در تمام طول راه ، این جمله را با خود زمزمه می کردم:
-دوستش دارم. دوستش دارم.
و این جمله را بارها و بارها تکرار کردم و واقعاٌ هم چنین احساسی داشتم . می دانم چه فکری می کنید . اما هرگز شک نداشته باشید و تصور نکنید که چنین اتفاقی نمی افتد من تا قبل از آن شب به ندرت با او صحبت کرده بودم و خودم هم این موضوع را می دانستم . می دانستم که وجود چنین عشقی عجیب است . شاید یک درصد و یا حتی یک در هزار چنین چیزی به وقوع بپیوندد. اما به واقع چنین چیزی برای من اتفاق افتاده بود. من به "لیدیا" علاقمند بودم.
پاییز آن سال با کار و عشق گذشت. بعد در هفتمین روز از آخرین ماه پاییز سال 1941 ، ژاپنی ها به "پیرل هاربر" حمله کردند. در این زمان هر مرد بالغی که از سلامتی کامل برخوردار بود و بین 18 تا 45 سال سن داشت، می دانست که به زودی باید کجا برود: در لباس نظامی...
در نیروی هوایی ارتش ثبت نام کردم شش ماه طول کشید تا مرا احضار کردند در این مدت ، من و "لیدیا" در کلاس های دانشگاه با هم بودیم و با هم روی صحنه بازی می کردیم ... و من هنوز عاشق بودم ."عاشق بودن" شاید برای توصیف حال من کافی نباشد ! شاید "مجنون" کلمه مناسب تری باشد. اما این عشق یک طرفه بود. اصلاً نمی دانم که "لیدیا" هم به من علاقمند بود یا نه؟ و یا حتی عشق را به آن معنی که من می پنداشتم ، تصور می کرد یا نه؟ او خیلی عادی با من رفتار می کرد و منتظر بود ببیند که آیا من می توانم مثل یک "آدم طبیعی" رفتار کنم...

ادامه مطلب ...